فهمیدن ..
منو اینجا کشونده، که بهم حس غریب اولین دفتریادداشت رو میده
حس دخترانگی های حدود پانزده سالگی ... عجیبه که چقدر زمان گذشته ، و همه بزرگ شدیم .. وبلاگ نویسی های هرچند مجازی، خیلی حس بهتری داشت از کانال های تلگرامی و اینستا گردی الان ..
بیست ساله شدم .. یک ساله که دانشجوی فلسفه ام، دلم عجیب برای شلختگی های دبیرستانی و خنده هاش تنگ شده، حتی برای گریه هاش .. از دور که نگاه می کنم، میفهمم که چقدر چیزهای بزرگی رو پشت سر گذاشتم تا به آرامش الان برسم
سیاهی که زندگیمو پر کرده بود رو از بین بردم، و عشق رو تجربه کردم، عشق به خودم، بالاخره فهمیدم این باور آدم هاست که اونا رو می سازه، و کسی که الان من هستم، نتیجه ی باور داشتن توانایی هامه ، نتیجه ی از بین بردن ترس هایی، که منو مدت ها محدود کرده بود ..
زندگی رو با عشق و رقص و موسیقی، زندگی رو با نویسندگی فهمیدم، زندگیمو با فلسفه بیدار کردم ..
روح آرام تری دارم و من از حاشیه ها فاصله گرفتم، از حرف ها، عصبانیت ها، دو رنگی ها، و مشکلات کوچکی که آدم ها برام می ساختن ...
دلم برای گذشته تنگ شده، اما هیچوقت نمی خوام که برگردم، این حال خوب و درکی که الان دارم، می ارزه به تموم گذشته ها .. ❤
پ.نوشت: اینجا رو خیلی دوست دارم، افسوس که وسیله ی اطلاع رسانی خوبی نداره، اگه دوست داشتین اشعار و گذران روز هامو بخونین بگید که آدرس اینستاگرامم رو بهتون بدم 
ممنون که خوندین عزیزانم ❤
.



ســــوت پــــــایـــــان را بـــــزن!